یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید
...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
داستانهای طنز کوتاه و با حال ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان طنز ,
جوان عاشق و دختر شاه پریان (داستان و حکایت) ,